انسان زندگی خود را ابتدا در دل کوه ها آغاز کرد و اولین پناهگاه و خانه او غارها بودند. اما بتدریج با پیدایش فناوری و تحول صنعتی و شکل گیری شهر و شهرنشینی و تمدن، انسان غارنشین و گردآور خوراک از کوه ها بیرون آمد و ساکن روستاها، شهرک ها و شهرها شد. اما تجربه بودن و زیستن در کوهستان هرگز از بین نرفت و هرگز از میان هم نخواهد رفت. همواره بخشی از آدمیان متناسب با شیوه اقتصادی زیست خود در کوهستان بوده ا ند. کوه سرچشمه منابع بزرگ طبیعی و اقتصادی است. از اینرو انسان نمی تواند از کوه برای همیشه جدا شود. ولی باید بین زیستن در کوه با رفتن گاه و بیگاه در آن تمایز قائل شد. به علاوه تحولات تاریخی و توسعه اقتصادی و اجتماعی بسوی زندگی و تمدن شهری معنای دیگری برای انسان از کوه و کوهستان فراهم کرده است.
کوه رفتن تجربه ای است که امروز بسیاری از شهروندان انجام می دهند اما کمتر درباره آن سخن می گویند. گویی کوه جایی برای پیمودن و تنفس کردن است و نه برای تحلیل و بررسی کردن.
کوه رفتن تجربه فرهنگی غنی و پرمایه ای است که ابعاد آن بسیار گسترده تر از ورزش و تمرین بدنی یا هواخوری و حتی تفریح و سرگرمی است. اگرچه به احتمال زیاد اکثریت کسانی که به کوه می روند انگیزه های خود و کارکردهای کوه رفتن را در همین نکات که ذکر شد ممکن است بیان نمایند.
به تعبیر دقیق تر کوه رفتن در معنای امروزی آن پاره ای از فرهنگ مدرن است. کوه رفتن به مثابه نوعی تجربه فرهنگی که انسان و شهروند امروزی و مدرن ایران آن را شکل می دهد تا هویت مدرن خود را ممارست و توسعه و تکامل بخشد.
کوه رفتن ظاهرا گریز از شهر و فرهنگ صنعتی و پناه بردن به طبیعت و محیط های کم تر دست خورده و دستکاری شده توسط ماشین و فرایندهای مدرنیته است. از اینرو ظاهرا رابطه ی مدرنیته و کوه را باید خصمانه و تقابلی دانست.
در واقع نیز آنچه کوه را اهمیت و ارزش می بخشد تفاوت های آن با شهر و محیط شهر است. کوه جایی است که انسان شهرنشین می تواند برای لحظاتی به دوران کودکی و مراحل قبل از شهرنشین شدنش برگردد و چیزهایی را تجربه کند که دیگر در زندگی روزمره شهری خود آنها را نمی بیند. تقابل بین کوه و شهر چندان به توصیف و توضیح نیاز ندارد زیرا هر کس یکبار کوه رفتن را تجربه کرده باشد این تقابل ها و تفاوت ها را حس می کند.
هوای پاک کوهستان در مقابل هوای دودآلود شهر، مسیرهای خاکی و سنگلاخ و ناهموار کوه در مقابل جاده ها و خیابان های صاف و آسفالت شده شهر، درختان و چشمه ها های طبیعی و خودجوش کوه در مقابل طبیعت ساخته شده و آب صنعتی شهرها، محیط انباشه از کالاها، اشیاء، سازمان ها و نهادها، متراکم از ارتباطات و آدم های شهری در مقابل محیط خلوت و خالی از سکنه و سازمان ها و نهادها و ارتباطات کوهستان،محیط شدیدا کنترل شده شهری (توسط دولت و مقرارت یا کنترل اجتماعی) در مقابل محیط نسبتا آزاد و کمتر تحت نظارت کوهستان، محیط اقتصادی و تجاری شده شهر در مقابل محیط فارغ از فشارهای بازار و پول کوهستان، محیط مصرفی شهر در مقابل محیط کمتر مصرفی کوه، و بسیاری دیگر از تفاوت ها و تقابل های بین شهر و کوه.
اما آیا این تقابل ها و تفاوت ها کوه را از شهر جدا می سازد؟ و اینکه آیا این تفاوت ها و تقابل ها مانع از آن می شود که کوه رفتن شهروندان را پاره ای از تجربه مدرن شدن و زیستن در فضای مدرنیته بدانیم؟
برای پاسخ دادن به این پرسش ها لازم است که از سویی نگاه تاریخی به تجربه کوه رفتن در ایران بیاندازیم و از سوی دیگر کنش ها و تجربه های افراد در محیط کوه را بشناسیم. به علاوه توصیف دقیقی از محیط کوه یعنی مکان هایی را که مردم برای کوهپیمایی به آن می روند ارائه کنیم.
مسلما بررسی روشمند و دقیق تجربی نیازمند بررسی های گسترده تر است. اما در اینجا نگارنده صرفا قصد دارم تاملات مردمنگارانه خودم را توضیح دهم. از اینرو از تفصیل دادن موضوع و ارائه شواهد تجربی در می گذرم و صرفا چند نکته را بیان می کنم.
نخست اینکه کوه رفتن به مثابه نوعی هواخوری و تفریح ابتدا در دوره قاجار همزمان با توسعه شهر تهران شکل گرفت. جعفر شهری در جلد اول کتاب «تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم» (1369: 108-110) توضیح می دهد که در ابتدا «گرداگرد تهران دارای مناظری بود از باغات بزرگ و سبزی کاری های سرسبز و مصفا و صیفی...» و پیرامون تهران را روستاهای متعدد دولاب، سلیمانیه، فرح آباد، امامیه، نارمک، عشرت آباد، باغ صبا، فیشرآباد، عباس آباد، یوسف آباد، فرحزاد، بهجت آباد و صدها باغ مانند باغ فیض، باغ شاه، باغ اناری و مزارع متعدد مانند مزارع امامزاده معصوم، امامزاده حسن و ...احاطه کرده بود. از اینرو در ابتدا فاصله زیادی بین شهر تهران و کوهها وجود داشت و مردم نیز در باغات و مزارع و روستاها زندگی می کردند یا تنفس گاه شان این محیط ها بود و نه کوه و کوهستان. توسعه تدریجی شهر تهران باعث از میان رفتن این روستاها و مزارع و همچنین نزدیک شدن به کوهپایه شد.
بنابراین کوه رفتن برای هواخوری و خوش گذرانی در تهران پدیده ای است متاخر و سابقه آن به توسعه شهر تهران به مثابه خاستگاه مدرنیته ایرانی بر می گردد.
دوم، در طی یک صد و پنجاه سال گذشته با گسترش شهر تهران و افزایش جمعیت آن و تحولات دیگر شهر، چگونگی و نوع و میزان کوه رفتن مردم نیز متناسب با تغییرات گوناگون تغییر کرده است. یکی از مهمترین تغییرات معنای کوه رفتن است. آنطور که جعفر شهری نقل می کند و قابل قبول نیز به نظر می رسد مهمترین هدف تهرانی ها از رفتن به محیط های اطراف تهران و کوه در اوایل سرگرمی و خوش گذارنی بوده است نه ورزش یا فرار از دود و دم شهر چرا که در آن زمان هنوز تهران آنقدر صنعتی و انباشته از اتومبیل نشده بود که با بحران هوای آلوده مواجه باشد.
بعلاوه کوه رفتن با هدف متناسب سازی اندام و آب کردن چربی، تنظیم کلسترول خون و جلوگیری از بیماری های زندگی شهری و صنعتی از جمله متاخرترین وجوه کوه رفتن مدرن ایرانی ها و تهرانی ها است. اساسا توجه به بدن به مثابه ابژه ای قابل شناخت و
تحت سلطه و کنترل فرد، پدیده ای مدرن است. با رشد فرایند فردی شدن میل به شکل دادن بدن بصورت دلخواه فرد و متناسب با ارزش های مدرن، پاره ای از مدرنیته است. از اینرو کوه رفتن با هدف سالم سازی بدن و لاغر شدن را باید نوعی ممارست در مدرنیته دانست.
ولی این بعد از کوه رفتن را می توان آشکارترین وجه مدرن آن دانست. ترکیب جمعیتی کسانی که به کوه می آیند و ویژگی های اجتماعی آنها نیز بیانگر وجوه دیگر نسبت بین کوه رفتن و مدرنیته است.
عمده جمعیتی که به کوه می روند طبقه متوسط شهری و بالاتر هستند. جامعه ایران از نظر تاریخی فاقد طبقه متوسط بوده است. ایران تا همین اواخر معمولا متشکل از درصد ناچیزی از نخبگان سیاسی (نظامیان، روحانیان، درباریان) و نخبگان اقتصادی (ملاکان و بازاریان و خوانین) و همچین اکثریت دهقانان فقیر روستایی بوده است. آبراهامیان و اشرف و بسیاری از محققان دیگر بر این نکته تاکید داشته اند که طبقه متوسط شهری تنها از دوره رضاشاه به بعد در ایران شروع به گسترش پیدا کرد.
مطلب فوق از جناب دکتر نعمت اله فاضلی عضو هیأت علمی دانشگاه علامه طباطبایی و عضو انجمن جامعهشناسی ایران میباشد .
|
||||
|
||||
|
||||
باستانشناسان ویتنامی موفق به کشف آثاری از یک مسیر غارگذر باستانی شدند که در حدود 21000 سال پیش توسط اولین غارنشینان منطقه ایجاد شده بود. به گزارش میراث آریا، این مسیر در غار زوم ترای، یکی از قدیمی ترین مناطق ویتنام کشف شده است. غاری که تا به امروز آثار بسیاری از ساکنان 34هزار سال گذشته این کشور تا هزاره دوم پیش از میلاد را در خود جای داده است. کارشناسان معتقدند این جاده یکی از قدیمیترین مسیرهای غارگذر جنوب شرق آسیا و از نادرترین اکتشافات جهان به شمار میرود. انگویان ویت، سرپرست تیم باستانشناسی گفت: آبهای سنگین موجود در بستر غار بخشهایی از این مسیر را پوشانده و این به معنای وجود مسیرهای بیشتر در ادامه این جاده باستانی است. وی افزود: اگرچه پیش از کشف این مسیر، جاده دیگری در ضلع جنوبی غار با قدمتی 9 هزار ساله به دست آمده بود ولی آثار به جای مانده از سنگهای فرسوده در این مسیر قدمتی طولانی تر از اکتشافات پیشین داشته و عمر مسیر جدید را بیش از 20 هزار سال نشان داده است. غار زوم ترای در سال 1974 کشف شد و طی چهار دوره عملیات باستانشناسی در آن آثار قدیمی بیشماری همچون، مسیر غار گذر هشت هزار ساله، قبرستانی 17 هزارساله به همراه بقایایی از اجساد و اشیای دفن شده در آن به دست آمد که باعث ثبت این غار در فهرست میراث ملی ویتنام شد. |
||||
|
||||
«علی عزیزی » از فعالان عرصه ی کوه نوردی درگذشت |
با نهایت تأسف و تأثر با خبر شدیم ؛ «علی عزیزی» از فعالان و پیش کسوتان عرصه ی کوه نوردی ، به دلیل عارضه قلبی به دیار باقی شتافت . |
در ساعت 2.15 دقیقه روز 20 دسامبر هارالد برگرقهرمان 3 دوره مسابقات یخ نوردی جهان هنگام تمرین در غار اسکاپلا واقع در سالزبورگ اطریش بر اثر سقوط توده عظیمی یخ در گذشت. احتمالا شک حاصل از ضربه محکم طبر یخ موجب سقوط توده یخ گردیده! بر اثر این حادثه بیش از 150 تن یخ بر روی محل فرود آمد که موجب دفن وی در عمق بیست متری گردید برغم حضور سریع نیروهای آتش نشانی، امداد کوهستان و پلیس، متاسفانه امکان نجات وی از مرگ میسر نبود. همزمان با هارالد برگر 3 یخ نورد دیگر نیز در محل حاضر بودند که با خوش شانسی از حادثه گریختند هارالد برگر با 34 سال سن در 3 دوره رقابتهای یخ نوردی قهرمانی جهان به مقام نخست دست یافته بود، وی همچنین در سنگنوردی نیز تبحر زیادی داشت .
:سیمون مورو پس از شنیدن خبر مرگ هارالد گفت
غار کتل خور در استان زنجان و در 155 کیلومتری جنوب آن و 173 کیلومتری شمال همدان و 70 کیلومتری شرق بیجار و پنج کیلومتری (روستا – شهر) گرماب قرار گرفته است. در گویش فارسی کتل بمعنی کوه کم ارتفاع و خور کوتاه شده خورشید است، پس "کتل خور" یعنی کوه خورشید و نام غار بر گرفته شده از نام این کوه است که درون آن زایش یافته است. این نام با معنا با توجه به وجود چند گور نزدیک دهانه و یافت شدن تعدادی سفال شکسته در درون غار، چند احتمال را در مورد گذشته غار پیش می آورد. یکی آنکه با توجه به یافت شدن جمجمه پلنگی درون یکی از گودالهای غار و نبود هر گونه استخوان دیگری از پلنگ شاید غار مکان مورد احترامی بوده و همانند غار بابا جابر در آن مراسم آئینی انجام می شده است. احتمال دیگر اینستکه درون غار ماده مومیایی که معالج شکستگی استخوان و امراض دیگر بوده و مالکیت آن در اختیار شاهان قرار داشته یافت می شده زیرا نام دیگر کوه که سقزلو (دارنده سقز) است مؤید وجود ماده ای قابل تغییر و انعطاف مانند موم است که مومیایی به آن شباهت دارد و نزدیک منطقه قرارگیری غار و کوه چنگ الماس یافت می شود. بهر حال غار از گذشته های دور شناخته شده بوده و نام پر معنا و پر رمز خورشید بر آن بر فزون ارزشی آن دلالت دارد. غار کتل خور از یک ورودی دهلیز مانند به درازای چهار صد متر و تعدادی دالان اصلی دنبال هم که در بعضی از بخشها دالانها وسعت یافته و به تالارهای وسیعی تبدیل می شوند، تشکیل شده است. این استخوانبندی ادامه یافته تا غار در مسیر اصلی به پایان می رسد. دالان و تالارهای دیگری از این مسیر جدا می شوند که همگی در حاشیه قرار داشته و راه به جای دیگری ندارند. غار شامل سه طبقه است که از راه دهلیزهای چاه مانند به یکدیگر ارتباط می یابند. طبقه دوم شامل دو بخش جدا از هم است که هر یک از راهی به طبقه اول وصل می شوند. بخش غربی طبقه دوم از طریق یک دهلیز به طبقه سوم متصل می شود عمیق ترین بخش غار در انتهای طبقه سوم قرار داشته و فاصله عمودی آن تا دهانه ورودی پنجاه متر است. سراسر غار مملو از ویژگی و پدیده های خاص است اما در بین آنها کیک سقفی و قارچها منحصر بفرد میباشند.
| |||
|
هانس دورر/ ترجمه گلاره خوشگذران حقیقی:
خوانش عکسها امری است ناگزیر شخصی. این خوانش به عوامل متعددی وابسته است از جمله پیشینه تربیتی شخص، فرهنگ، علایق، سلایق و اولویتها، آنچه او میپسندد و آنچه دوست نمیدارد؛ علاوه بر این به حالات و شرایط روحی شخص نیز وابسته است.
بارت در اتاق روشن (????) میان آنچه که او استادیوم و پونکتوم میخواند چنین تمایزی قائل میشود: «به واسطه استادیوم است که من به بسیاری از عکسها علاقهمند هستم، اگر آنها را به عنوان گواهی سیاسی دریابم یا به عنوان تصاویر بدیع تاریخی از آنها لذت ببرم؛ چراکه به لحاظ فرهنگی است (این دلالت ضمنی در استادیوم موجود است) که من در اشکال، صورتها، ایماها، صحنهها و کنشهای آنها سهیم میشوم.»
بنابراین استادیوم، مابهازایی است برای جذبه عمومی و پرورش یافتهای که عکسها برای شخص دارند. علاوه بر این، عنصر دیگری نیز به میان میآید که همان رابطه شخصی و جنبه احساسی این مواجهه است. این رابطه زمانی به وجود میآید که شخص، عمیقا تحت تاثیر یک عکس قرار گرفته است. باز هم به گفته بارت: «… این عنصری است که از آن صحنه برمیخیزد، از درون آن به سان تیری به بیرون پرتاب میشود، میشکافد و در من رسوخ میکند. کلمهای در زبان لاتین وجود دارد که میتواند این زخم و جراحت را تشریح کند، این سوراخ را، این نشانی که با ابزاری نوک تیز به وجود آمده است؛ این کلمه بیش از همه از این رو مناسب است که از سویی به نظریه نقطهگذاری (زبان) نیز اشاره دارد، این تناسب از آن روست که عکسهایی که من از آنها صحبت میکنم نیز عملا نقطهگذاری شدهاند، گاهی حتی با این نقاط حساس و ظریف، نقطه نقطه شدهاند؛ به همین شکل، این نشانها، این جراحتها، نقطههای بیشماری محسوب میشوند… پونکتوم یک عکس همان اتفاقی است که مرا سوزن میزند، اما همچنین مرا به درد آورده و برایم گزنده است.»
امکان دارد تنها با نگریستن به یک عکس چیز زیادی دستگیر ما نشود و جای شک وجود دارد که آیا به راستی، این گفته که «پشت هر عکسی داستانی نهفته است» اساسا صحت دارد یا نه. اغلب چنین نیست که یک عکس از خودش برای ما بگوید و به همین سبب است که ما به داستانی که در پس آن عکس نهفته است نیازمندیم. علاوه بر آن، در اکثر موارد، شناخت آنچه که بدان نگاه میکنیم، برای درک یک عکس الزاما کافی نیست. بنیامین در کتاب «تاریخچه کوتاهی از عکاسی» (????) این نکته را با ارجاع به این گفته برشت مطرح میکند که «…یک شناخت عمومی ساده از حقیقت در حداقل ممکن، چیزی درباره حقیقت بیان میکند…» آنچه ما نیازمندش هستیم، همان چارچوبی است که عکس بدان ارجاع میدهد، همان جان کلام تصویر، داستانی که این عکس را همراهی میکند.
به همان میزان که تصویر یک چپق، خود چپق نیست بلکه تنها تصویری از آن است، تفسیر یک عکس نیز چیزی نیست مگر تفسیری از یک عکس. خواننده یا مخاطب، درست مثل زمانی که با یک کتاب مواجه است، نهایتا با عکس به همان شیوهای برخورد میکند که خودش تشخیص میدهد صحیح است. این بدین معنا است که خیلی نمیتوان از خوانش صحیح یا غلط سخن گفت، بلکه تنها میتوان گفت خوانشی که کمتر یا بیشتر از روی دانش و آگاهانه صورت گرفته است. کلارک در کتاب عکس (????) فراتر رفته و این موضوع را به چالش میکشد: «…ما باید روی خوانش عکس نه به مثابه یک تصویر بلکه به منزله یک متن پافشاری کنیم.» و همچنین برگین در همان کتاب شرح میدهد: «قابلیت درک عکس به هیچ وجه کار سهلی نیست؛ عکسها متنهایی هستند که در قالب آنچه که ما «زبان عکاسانه» میخوانیم ثبت و شرح داده شدهاند، اما این زبان همچون هر زبان دیگری، زبانهای ثانویهای را در فرای خود در بر دارد؛ «متن عکاسانه»، مانند هر متن دیگری، گسترهای است از یک در هم آمیختگی پیچیده، مجموعهای از متنهای پیشین که روی همدیگر آمده و یکدیگر را پوشاندهاند و در یک نقطه اتصال فرهنگی و تاریخی، بدیهی پنداشته شده و بدانها توجه کافی نشده است.»
این یکی از خصوصیات انحصاری کتابهای عکس است که زیرنویسها ـ اگر زیرنویسی وجود دارد ـ معمولا به ادراک عکسهایی که به نمایش در آمدهاند منجر نمیشوند. تا حدودی چنین است که بگوییم به چشمهایت اعتماد کن، خودت نگاه کن، آنچه میبینی بکاو، تصویری را کشف کن که متعلق به خودت است. به عنوان مثال در کتاب دنیای هانری کارتیه برسون (????)، عکسها با شمارههایی همراه است که نشانگر زیرنویسهایی است که در صفحات آخر کتاب یافت میشوند و میگویند «پاریس ????» یا «مکزیک ????» یا «نیویورک ????». عکسهای آدمها با استثنایی در چند مورد آشکار، به عنوان مثال ژان پل سارتر، یا آلبرتو جیاکومتی، که احتمالا مخاطب خودش به هر حال آنها را به جا میآورد، نامگذاری نشدهاند. حتی زمینه عکاسی کردن عکاس توضیح داده نشده است؛ او وقتی این عکسها را میگرفت برای چه کسی کار میکرده؟ برای مجلههای گردشگری؟ روزنامهها؟ تبلیغات تجاری؟ یا اینها عکسهای پشت صحنه فیلم بودند؟ درک این الگوی ارائه همان قدر دشوار است که این شیوه برای بینندهای که با این سوالات بیجواب مواجه شده است، آزاردهنده.
با این اوصاف، استثناهای قابل ستایشی نیز وجود دارند. به عنوان مثال، تالیف عکاسانه ویلیام آلبرت الرد (????)، کتابی که در آن راوی، خواننده را درباره چگونگی روند پیدایش عکسها آگاه میسازد، الرد برای کارش به چه جاهایی سر زده بود و چرا، این کار چه جذبهای برایش داشته، چه موانعی بر سر راهش بوده، و او چگونه به مردمی که از آنها عکس میگرفت ارتباط برقرار میکرده است یا سیمای برنیس اَبوت از نیویورک که به زیرنویسهای عکسهایش که حاوی اطلاعات مفید و سودمندی هستند اهمیت و ویژگی که درخور آنهاست اعطا میکند. عبارت «نوشته (زیرنویسها) به قلم الیزابت مک کلازلند» را میتوان در صفحه عنوان کتاب خواند. یا مجله ایندیپندنت در زمینه فتوژورنالیسم یا ژورنالیسم نوین که در آن، در کنار عکسها متنی به چشم میخورد که اطلاعات سودمندی در رابطه با پیشینه و زمینه هر عکس پیش روی مخاطب میگذارد. این روش یکی از روشهای مفیدتر و ارزشمندترین شیوه نگاه کردن به عکسها است. چراکه کنجکاوی که با آگاهی و دانش همراه باشد امکان به وجود آمدن حدسهایی را فراهم میکند که از روی آگاهی و درایت زده شدهاند و این حداقل چیزی است که ما انتظارش را داریم.
ما غالبا در یک عکس همان چیزی را میبینیم که میخواهیم ببینیم. در روزنامه گاردین، در آوریل سال ???? مقالهای به چاپ رسیده بود پیرامون درگیریهایی که در پی توقیف الین گونزالس روی داده بود، پسر کوبایی در حالی که روی یک تیوپ روی آبهای اطراف فلوریدا شناور بود، در نوامبر سال ???? نجات داده شده بود. این مقاله به ظرافت و با درایت خاصی «جَنگ عکس» نامگذاری شده بود. در اصل، دو عکس عامل برانگیختن چنین عنوانی بودند. یکی از عکسها یک مامور پلیس فدرال را نشان میدهد که کلاه کاسکت بر سر و عینک ایمنی بر چشم دارد و مسلسلش را به جهت پسر وحشت زدهای که در کمد دیواری پناه گرفته است نشانه میرود؛ عکس دیگر همان پسر را نشان میدهد که به همراه پدر، مادرخوانده و برادر ناتنیاش به شادمانی لبخند میزند. «هر دوی عکسها نشانههای دمدستی و آشکاری بودند از دو تفسیر متناقض از وقایع روز یکشنبه، هجوم نظامی و بیرحمانه یا گردهمایی دیرهنگام یک پدر و پسر. به نظر میآید آنچه که در آن زمان اهمیت داشت، اعتقادات سیاسی گروههای مخالف و متخاصم بود. به عنوان مثال، این مسئله که انگشت مامور پلیس دقیقا بر روی ماشه نبود و اینکه اسلحه به طرف پایین و گوشه نشانه گرفته شده بود، تنها از طرف مدافعان این هجوم مطرح شده بود. از سویی دیگر، اتهامی که گفته میشد عکسی که خانواده خرسند و آرام را در کنار یکدیگر نشان میداد، تحریف و دستکاری شده بود. اینکه گفته میشد در این عکس، موهای الین نسبت به عکس قبلی بلندتر شده بود تنها از طرف خویشاوندان او در میامی مطرح بود.
در بسیاری موارد، موشکافی کردن عکس، منجر به طرح سوالات بیشتر میشود تا یافتن جواب. در مورد الین، چطور درست در آن زمان یک عکاس در محل حضور داشت؟ چرا ماهیگیری که پسر را نجات داد در خانه بود؟ چرا ماهیگیر نیز با او در کمد پنهان شد؟ چرا مامور پلیس تا این حد مسلح بود؟ آیا هیچ راه دیگری برای بیرون آوردن پسر از کمد وجود نداشت؟ با این حال، یک عکس هیچگاه معنایی یکه و واحد ندارد. همان طور که استر پرادا در کتاب جدال معنا (????) نوشته ریچارد بولتن توضیح میدهد: «درک و دستگیری ما از مفروضات و اطلاعات، اگرچه بهطور نیمه خودآگاه عمدتا تحت تاثیر زمینه است، در مورد روزنامهها طول، محل قرارگیری و مجاورت مقاله با مقالات دیگر در صفحه و با کل آن شماره، که دربردارنده روابطش با مقالات دیگر، عکسها و تبلیغات نیز هست، از جمله عواملی هستند که نقش تعیینکنندهای دارند.»
این موضوع، همچنین در مورد نوشتهها نیز، همچون تصاویر صدق میکند. نکته دیگری که اهمیت دارد این است که عکس در کجا به نمایش در میآید. به عنوان مثال، ما هنگامی که با عکسی در یک گالری معتبر مواجه میشویم، بیشتر تمایل داریم آن را یک اثر هنری به شمار آوریم، تا همان عکس را بهطور مثال در ماهنامه سان مشاهده کنیم. بولتن اشاره میکند که: «…درست همانطور که قرار گرفتن در یک زمینه اجتماعی خاص، امکان خوانشهای مشخصی را به دست میدهد، خوانشهای دیگری را امکانناپذیر میسازد. اصول و بنیانهایی از پیش نهاده شده، اجازه به وجود آمدن معناهای مشخصی را میدهند و معناهایی دیگر را رد کرده، حتی خاموش میسازند. بنابراین، نوعی دیپلماسی در تفسیر وجود دارد که شخص، چه با آن آشنایی داشته باشد چه نداشته باشد، بلافاصله با آن مواجه میشود. تفسیر عکس، یا هر محصول فرهنگی دیگری، برقراری گفتمان با دریایی از گزینههای از پیش تعیین شده است.»
به علاوه چنانکه ای. دی. کلمن در کتاب عمق میدان (????) اظهار میدارد: «استفاده از عکسها در زمینههایی کاملا متفاوت از آنچه در آن معنایی حقیقی مییابند درخور است «کذب خودرأیانه یا بازمعناسازی رذیلانه» خوانده شود. به عنوان مثال، عکس پسری نوجوان، ژولیده، با صورتی اشکآلود، و در حالی که بر اثر پرتاب شدن از اسب، درد میکشد، در یک جلد کتاب مربوط به سوءاستفاده جنسی از کوکان چاپ شود چنین است.»
قرار دادن عکس در یک زمینه خاص همچنین به معنای برگزیدن و ممتاز کردن آن عکس خاص نیست. واکر اوانز هنگامی که عکسهای آلابامایش را کنار یکدیگر قرار میداد، سعی بر تحقق این خواسته داشت: «با هیچ یک از عکسها نباید بهگونهای برخورد شود که به مثابه یک عکس ستودنی و خارقالعاده در بیاید»، چراکه با استناد به زندگینامهنویس او، بلیندا رثبون?? (????)، هدف اوانز تبیین این امر بود که هر عکس منفرد، باز هم جزئی از کل است، و اینکه بر اثر نتیجه و محصول جمعی آنها، بیننده به درک حقیقت چگونگی سوژهها به بیشترین حد، نزدیک میشود.
عکسهایی که پیش و پس از عکس «ایلین گونزالس در کمد» که امروزه سخن پیرامون آن زیاد است، گرفته شده بودند، در دسترس عموم قرار گرفتهاند. حس تعرضی که در این عکسها به تصویر کشیده شد، هنگامی که بیننده، با عکس در زمینه مواجه میشود به وضوح آنقدر رعبانگیز به نظر نمیرسد. با این حال به تصویر کشیدن واقعیت، آن غایتی نیست که این عکس در صدد دست یازییدن بدان است، در وهله اول و به بهترین وجه این عکس یک احساس را منتقل میکند؛ هراس.
جان سارکوفسکی در کتاب نگاهی به عکسها?? (????) مینویسد: «گذشته از شواهد تاریخی، یک عکس درباره آن چیزی است که به نظر میآید درباره آن است.»
در جهت تاکید بیشتر بر گفته سارکوفسکی، در دهه ????، در یک فیلم مستند در تلویزیون سوئیس، از زن جوانی که بر اثر بیماری ایدز به مرگ نزدیک میشد، (که تا آن زمان هم آنقدر ضعیف شده بود که قادر به ترک آپارتمانش نبود) میپرسند چگونه مواد غذایی مورد نیازش را تامین میکند. زن بیمار در پاسخ گفت که دوست و همسایه بغلیاش هر از گاهی به او سر میزند و از او میپرسد به چیزی احتیاج دارد یا نه. دقیقا در همین لحظه (این برنامه در حال ضبط و اجرای زنده بود) در باز شد و همسایه از او پرسید به چیزی احتیاج دارد برایش خرید کند یا نه. بعدها کارگردان برنامه هنگامی که داشت این سکانس را تماشا میکرد تصمیم گرفت این بخش را حذف کند. او گفت امکان ندارد کسی باور کند که این قسمت از پیش برنامهریزی نشده بود. همانطور که سَم گلدوین یکبار در ساندی تایمز بدان اشاره کرده بود: «مهمترین مسئله در رفتار کردن صداقت است. لحظهای که میآموزی وانمود کنی و خودت را جور دیگری جا بزنی، مبدأ همه مشکلات است». اما در مورد الین گونزالس، باز هم زمینه وسیعتری در گرو عکس است. به عنوان مثال، مافیای میامی، که فیدل کاسترو آنها را دشمنان خودش در سراسر تنگههای فلوریدا میخواند، ادعا میکنند که این حماسهای که از داستان الین ساختهاند درباره آزادی است. از طرفی دیگر، این حماسه برای کوباییها اساسا درباره حق پدر در برابر پسرش است. با این وجود، همیشه زمینههایی نیز وجود دارند که خارج از حیطه دسترسی رسانه شاخه اصلی قرار گرفته یا با علایق و دغدغههای آن سنخیتی ندارد، زیرا شایعات بیاساس و رایجی که غالبا موجود هستند مدتها پیش مشخص ساختهاند که این هم یکی دیگر از جنجالهای رسانهای بود که اغلب مردم توجه خاصی به آن نشان ندادند. با این وجود، برای خوانندگان عکس، هرچه بیشتر مطلع بودن از اموری که به زمینه اثر مربوط میشود، نگریستن راستین، و نه چشم پوشیدن از شواهد عینی، ضروری است. به عنوان مثال، خوانش کمیسیون حقوق بشر در آفریقایجنوبی از عکسی به ظاهر خنثی و بیطرف از دو پرنده که روی یک سطل آشغال نشستهاند، روی صفحه اول هفته نامه استار و در زیر عنوان «آشغال برای دو نفر» بدین شرح بود: یکی از پرندهها، یک لک لک ماریبو، نمادی است از زوال و تباهی یوهانزبرگ تحت سلطه قانون سیاهپوستان (که در این جا سطل آشغال نشانگر آن میباشد) و نمادی از هراس مضاعف آفریقاییها (پرندهها آفریقاییها را بازنمایی میکنند). حداقل انتقادی که میتوان نسبت به این خوانش داشت این است که این طرز تلقی، بسیار بعید به نظر میرسد، چراکه زیرنویس میگوید این عکس اصلا در اوگاندا گرفته شده است، نه در یوهانزبرگ.
زمینهای که گستره وسیعتری دارد عموما زمینه فرهنگی است، که غالبا بیان دیگری از عبارتی است که چنین آغاز میشود: «بهزعم من…». برای مثال، عکس مشهور مرد تنهایی که در میدان «تیان آن من» با تانکها رودررو میشود، در غرب به عنوان نمادی از شجاعتی استثنایی در مقابل یک هجوم عظیم خوانده شده است، در جایی که از خوانش چینیها چنین بر آمد که این عکس، بیانی از زهدی خارقالعاده از جانب راننده تانک بوده است.
هنگام نگریستن به یک عکس، این واکنش غریزی نخستین چیزی است که اتفاق میافتد: «این را دوست دارم. این را دوست ندارم. خوشم میآید. خوشم نمیآید.» عموما این واکنش در همین مرحله متوقف میشود. از طرفی، گاها این اتفاق میافتد که از این حد فراتر برویم و احساس کنیم میخواهیم در عکسی به کاوش بپردازیم.
مثال اول: مدتها بود که من با عکس مشهور وارنر بیشوف از راهبانی که چتر در دست، در مقابل بارش برف، پایین ردیفی از درختان بلندی در امتداد دیوارهای یک معبد در حال راه رفتن هستند، آشنا بودم. با توجه به نوع معماری معبد و رداهای راهبان، این عکس در جایی در شرق دور گرفته شده بود. من همیشه نسبت به این عکس احساس نوعی کشش و تعلق خاطر خاص داشتم، فکر میکنم این کشش بیش از همه به دلیل کیفیت عمیق و متفکرانه آن بود. هیچگاه احساس نیاز یا تمایلی به اینکه بیش از آنچه در مقابل چشمانم به نمایش درآمده بود بدانم، نداشتم. حس قرابتی که به این عکس دارم تنها مربوط به بصیرتی که بیشوف در یافتن لحظه مناسب دارد نیست، بلکه این حس نزدیکی، به خود من نیز مربوط میشود؛ به نوع جهانبینی من، دیدگاهی که پیشینه زندگی من نقش تعیینکننده و گستردهای در پیدایش آن داشته. مثلا همین بارش برف احساسات مأنوسی را در من که در سوئیس زندگی کرده و بزرگ شدهام برمیانگیزد؛ علاوه بر این، گذراندن مدت نسبتا زیادی از زندگیام در شرق دور و علاقهای که به بودیسم دارم موجب میشود که به این راهبان شرقی همراه با نوعی احساس همذات پنداری بنگرم.
بعدها، یک روز هنگامی که داشتم درباره عکاسی مطالعه میکردم، کنجکاو شدم و خواستم درباره این عکس بیشتر بدانم. به ادبیات مراجعه کردم. در کتابی درباره بیشوف زیرنویسی خواندم بدین شرح: «در حیاط معبد میجی، توکیو، ????» و زیرنویسی دیگر: «کشیشهای شینتو در باغ معبد میجی، توکیو، ????». من بدون خواندن این زیرنویسها هم میتوانسنم متوجه ماجرا شوم. طبق روایت نویسندگان این دو کتاب، سودای شرق برای بیشوف از جذبه خاصی برخوردار بود. من فکر میکنم این شیدایی را هر کسی میتواند احساس کند، حتی مردمی که از این افسونزدگی او نسبت به شرق دور بیاطلاع هستند. با این حال، من خیلی نمیتوانم با اطمینان حکم صادر کنم، چراکه من از آنجا در این افسون شرق دور با بیشوف شریک هستم، مغرض و جهتدار به عکسها نگاه میکنم. پس حال که زمینه اشتراکم را با او یافتهام، میخواستم درباره این هموطن سوئیسی که به جای جای دنیا سفر کرده، بیشتر بدانم و من متوجه یک «جهان بینی» شدم که هم ذات پنداری زیادی با آن داشتم: «او به سلوک مردان بزرگ و قدرتمند و عرفهای حاکم اعتراض داشت. او از نسل ما بود و به همان میزان از خودش خواستههای زیادی داشت.» آرنولد کوبلر، بنیانگذار دو- مگزین درباره او گفته است: «بیشوف در پی آن بود تا با استفاده از زبان فرم بر سیر تحول و تکامل دنیا در جهت بهبود شرایط برای نوع بشر تاثیرگذارد». نیازی به گفتن آن نیست که حس تعلقی که من نسبت به سلوک بیشوف دارم، مرا بر آن داشت تا به عکسهای او، با حس همدردی و یکدلی هر چه بیشتری بنگرم.